من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم؛ تو را دوست دارم
نه خطی! نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تورا دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به انداز? غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما:
تو را دوست دارم؛ تو را دوست دارم
غم دل گفتم و رفتم چو بپرسند بگوی
بود مجنونی و میگفت پریشانی چند
آتش عشق به این وز نبودست نخست
هرکه پیدا شده بر آن زده دامانی چند
ملهمی اردبیلی
چه باشد عاشقی؟خو را به غمها مبتلا کردن
به صد خون جگر بیگانه ای را آشنا کردن
چه حاصل زینهمه افسانه ی مهر و وفا یارب
چو نتوان در دل سنگین او یک ذره جا کردن
اگر صد سال افتم چون گدایان بر سر راهش
هم او دشنام خواهد داد و من خواهم دعا کردن
من و دردی بروی درد و داغی بر سر راهی
که بی دردی بود در عشق تدبیر دوا کردن
به جای قطره گوهر در کنارم ریختی دیده
اگر ممکن شدی از گریه تغییر قضا کردن
"فغانی" کمترین بازیست در عشق نکو رویان
جفا از بیوفایان دیدن و نامش وفا کردن