تو با من چه کردی که دگر نه خواب دارم نه خوراکی نه عقل دارم نه حواسی
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نه هوشم
هر چه کردم که به تو فکر نکنم ولی باز تمام فکرم پیش تو بود
آیا هیچ با خود فکر کرده ای که وقتی به چشمانم نگاه می کنی چه در وجود من می گذرد؟
دگر راهی نجستم و از آن شهر برای مدتی رفتم تا بگذرد که شاید از یادم بری اما حالا می بینم نمیشه.
حال پی به راستی شعر معین میبرم
سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه
آخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمیشه
غم دور از تو موندن یه بی بالو پرم کرد نرفت از یاد من عشق سفر عاشق ترم کرد
تاریخ : شنبه 90/11/22 | 11:15 صبح | نویسنده : جواد | نظرات ()