میخواستمت اما رفته بودی ، آمدم ببینمت اما دیگر نبودی...
نه میتوانم دل ببندم با دلی شکسته ، نه میتوانم بروم با این پاهای خسته...
چشمانم پر از نیاز ، قلبی پر از دلتنگی ، زندگی مانده و یک عالمه خاطره
خاطره هایی که کاش همچو عشقمان میسوخت ،
اگر نیستی ، اگر مرا تنها گذاشته ای و رفتی دیگر چه سود دارد
خاطره هایی که از تو در دلم جا مانده؟
عذابم میدهد ، دلتنگم میکند ،
حالا که نیستی دیگر دلم لحظه شماری نمیکند
میخواستمت اما رفته بودی...
این هوایی که در آنم هوای مسمومیست ، مرا از پای در می آورد
یک هوای پر از دلتنگی ، نیست در آن کسی که آرامم کند،
نیست کسی که مرا درک کند!
یخ زده آتش عشقمان ، کجاست آن قول و قرار های دیروزمان ،
کجاست آنهمه مهر و وفا ، چه صبری داده ای به من ای خدا !
به بیراهه میروم ، به دنبال سایه ی خودم میروم ،
هر چه میروم به او نمیرسم!
سرگردان و بی قرارم ، نمیخواهم از یک عشق پوچ بمیرم!
وقتی شکسته ای بال مرا برای پرواز ،
وقتی دادی یک عالمه غم به این دل پر از نیاز
وقتی مرا در حسرت گذاشتی ،مرا در این طوفان پر از درد تنها گذاشتی ،
چرا باید هنوز هم به تو فکر کنم؟
تویی که گذشتی از من و احساسم ، دیگر نمیروم تا به تو برسم!
همینجا میمانم ، خاطره هایت را همینجا که مانده ام خاک میکنم ،
برای همیشه فراموشت میکنم ،
تو هم مثل همه ، همه آمدند ، شکستند ، رفتند !
مثل همه بیماری ، هیچ درکی از احساس نداری ،
قدر دل بی وفای خودت را هم نمیدانی!
همان بهتر که رفتی...