دلم درد می کند . از آن دردهایی که بابای آدم را در می آورد !
چه درد آور دلم تنگ می شود هااااا ... دلم می خواهد :
دراز بکشم ... بیاید بی هوا بغلم کند . از پشت . بهم بگوید :همون کارایی رو بکن که خودت دوست داری . بگوید : نمی ذارم بری سر کاری که خوشت نمیاد . بگوید:غصه پول نخور . خودم همه چی می خرم برات. بگوید : تنها نیستی من همیشه با توام . مثل وقت هایی که سردم است بگوید : بیا اینجا توو بغل من ببینم! بگوید: نمیذارم کسی اذیتت کنه .
اصلن هم حرف عاشقانه نزند . به جایش یک عالمه از همین حرف هایی بزند که امن بودن دارد تویش ... که مطمئنم می کند که توی بغلش هیچ خطری نیست که هرجوری که هستم و هرچیزی که می خواهم همین قدر هوایم را دارد ...
بعد تمام این حرف ها را هم که می گوید من برنگردم سمتش ... حرف نزنم هم . همین طوری چشم هایم را بسته باشم ... بی حرف بمانم و بگذارم بوی گرم خوشمزه اش بیاید و کیف کنم که دارم دوست داشته می شوم ...
همین طوری فقط ... حس امنیت کنم ! به نظرم آن وقت اگر بمیرم هم فرقی نمی کند ...
تذکر نوشت : اعتراض و انتقاد وارد نیست .